آوینا محمد ابراهیمآوینا محمد ابراهیم، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
آبجی ْ مهنا « خودم»آبجی ْ مهنا « خودم»، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
داداش محمد هانی ، داداشِ آویناداداش محمد هانی ، داداشِ آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
بابا ابوالفضلبابا ابوالفضل، تا این لحظه: 41 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
مامان طاهرهمامان طاهره، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
مامان سکینهمامان سکینه، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه سن داره
مامان عصمتمامان عصمت، تا این لحظه: 66 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
بابا عبداللهبابا عبدالله، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه سن داره
بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩، تا این لحظه: 69 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙، تا این لحظه: 3 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

یه روزی یه آبجی ...

⭐🌈

مهمونامون «عمو مصطفی اینا»

پنجشنبه شب مهمون داشتیم تا جمعه عصر 🤭 مهمونامون عمو مصطفی اینا بودن یعنی عمو مصطفی و خاله سحر با یاسین و محمد طاها. «برای خواننده های وبلاگ بگم ،که عمو مصطفی پسر  عمه مادرمه  ،   پسر خاله پدرم » شب ساعت ۸ اومدن البته راه به راه  از تهران نیامده بودن قبلش رفته بودن آشناخور باغ عمو فتح الله . خلاصه که شب هم ما هم اونا خسته بودیم و فقط تبلت بازی اینجور کار ها کردیم یه عالمه هم من و داداش و یاسین برج هیجان بازی کردیم 🥴 نمی دونم چرا خسته نمی شدیم 😀 خلاصه که تا موقع شام بازی کردیم و بعد شام هم دودکش ۲ دیدیم . البته اینم بگم تو، وقتی ما برج هیجان بازی می کردیم حسابی با محمد طاها بازی ...
13 تير 1400

یک متن ادبی به مناسبت چهار و نیم اُمین سالروز شروع وبلاگت 😘

خب چهار و نیم اُمین سالروز نوشتن وبلاگت 😘 با ۱۰۰ دنبال کننده عزیزم که با نظرات قشنگشون بهم اعتماد به نفس میدن و ازشون ممنونم 😘 اینم یک شعر که خودم سرودم  به مناسبت این روز 💛 . . . . . . . . . . . .                  « آرام جانم ❤️ » ​​​​​​وقتی در چشمانت  نگاه میکنم ، دلم پر می کشد  برای بوسه ای💋 و از خودم میپرسم؟ اگر تو نباشی  حتی ثانیه ای🕰️ من چه کار میتوانم بکنم؟ ​​​​​​​و وقتی می زنی ...
4 تير 1400

تولد چهار سالگیت با تم ینیکورن 🦄

تولد چهار سالگیت مبارک. خب اول با شعری که برات گفتم شروع میکنم👇🏻 خداوند می خواست به دختری محبت هدیه کند 💗 محبتی که زندگی اش را پر عشق تر کند 💟 اما این محبت چه  باشد ، که او را راضی و خوشحال کند🌞 خداوند به او محبتی هدیه کرد 🎁 او هیچ وقت فراموش نکرده و نخواهد کرد 💋 او وقتی هدیه را دید محبت خدا را درک کرد 🙏🏻 او آنقدر آن روز از آن هدیه شاد شد تصمیم گرفت همیشه سالروز این اتفاق را یاد کند🤲🏻 و آن هدیه محبتی بود که می‌توانست در هر ناراحتی  و سختی  او  را  خوشحال   کند 🥺😀 آن محبت کسی نب...
29 خرداد 1400

چند عکس + روز دختر + روزمرگی های دوتایمون + کلاس زبان

خب اول اینه بگم که امسال روز دختر کیک و اینجور چیزا نگرفتیم🤭 تو هم که کادوت را به خاطر گلو گیری از حسادت روز پسر گرفتی ، منم یه کلاس هدیه گرفتم 😁 منظورم از کلاس اینکه علاوه بر کلاس زبان و اینجور چیزا یه کلاس به انتخاب خودم برم 😉 خب حالا چند تا از عکس هات👇🏻👇🏼👇🏽👇🏾👇🏿 اینم چند تا از روزمرگی هامون با هم ، اولی کاردستی به درخواست تو و دومی مهدکودک بازی به درخواست من . و آخری هم لاک زدن برای عروسک ها به اصرار شما 😭 خب کلاس زبان هم باز شد و من از f l 14  جهشی رفتم f l 17. 😉 داداشی هم بک...
23 خرداد 1400

خمین رفتن +باغ

پنجشنبه صبح رفتیم خمین البته قبلش یکسر رفتیم باغمون تا قبل رفتن گیاه هایی را که کاشتیم آب بدیم . خلاصه که پنجشنبه صبح رفتیم و تا یکشنبه ظهر موندیم و بعد موقع اومدن مامان سکینه هم آوردیم اراک آخه بابا عبدالله برای کارای اداریش یه سر رفته بود تهران و مامان سکینه تنها میموند. خلاصه که خیلی اتفاق خاصی نیافتاد ولی خب اینم اتفاقات کمی که افتاد👇🏼 روز دوم محمد هانی بهونه گرفت استخر را باد کنید ، که باد  کردیم و دوتایی حسابی توش بازی کردید و بعد هم تو جات رو انداختی و کتاب خوندی 😅👇🏼 یه روز هم عمه...
12 خرداد 1400

رفتن به تهران برای عمل مامان عصمت+ شهربازی

هفته ی پیش عصر سه شنبه رفتیم تهران آخه مامان عصمت واسه صبح چهارشنبه نوبت عمل آب مروارید داشت 😔 صبح چهارشنبه شنبه حدود ۶/۷ صبح بابا و مامان عصمت رفتن بیمارستان و ۴ بعد از ظهر اومدن 😳 خلاصه که شما هم خدا رو شکر خوب بودید و خیلی اذیت نکردید 🤲🏻 شنبه عصر هم برگشتیم و شما دیگه گوشواره هات را پوشیدی 😘😘 از گلدون های مامان عصمت از این گلا چیده بودی آوردی برای من گفتم از کجا آوردی گفتی از باغچه چیدم 🥴😅 و اینم بگم که خیار رو به همه‌ی میوه های نوبر و خوشمزه ترجیح میدید😱😂 اون روز بابا میوه خرید تو گفتی بابا به من خیار میدی بابا هم گفته بود حالا از این هلو ها که شستم بخور تا خیار بهت بدم ، تو هم فک...
3 خرداد 1400

سوراخ کردن گوش +روز پسر

چون که وقتی نوزاد بودی خیلی ریز بودی گوشات رو ترسیدیم سوراخ کنیم و وقتی بزرگتر شدی به خاطر کرونا بازم ترسیدیم و نرفتیم گوشات را سوراخ کنیم ولی دیگه چون دلت میخواست دیشب مامان و بابا بردنت و گوشت رو سوراخ کردن و چون گوشواره های من خراب بود و تو گوشواره نداشتی دو جفت گوشواره عین هم ،هم برامون خریدن. خیلی خوشحال بودی و مامان گفت وقتی که گوشت رو دکتر سوراخ کرد اصلاً گریه نکردی. و یک مناسبت دیگر هم که بود که دیشب روز پسر بود موقعی که شما رفتید گوشواره بخرید و گوشت رو سوراخ کنید من هم کیک شکلاتی ،توت فرنگی پختم و کادوهاتون رو کادو کردم. مامان و بابا به محمد هانی هلیکوپتر دستی دادند. ...
27 ارديبهشت 1400