آوینا محمد ابراهیمآوینا محمد ابراهیم، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
آبجی ْ مهنا « خودم»آبجی ْ مهنا « خودم»، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
داداش محمد هانی ، داداشِ آویناداداش محمد هانی ، داداشِ آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
بابا ابوالفضلبابا ابوالفضل، تا این لحظه: 41 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
مامان طاهرهمامان طاهره، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
مامان سکینهمامان سکینه، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
مامان عصمتمامان عصمت، تا این لحظه: 66 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
بابا عبداللهبابا عبدالله، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩، تا این لحظه: 69 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙، تا این لحظه: 3 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

یه روزی یه آبجی ...

⭐🌈

فرهنگ لغت آوینا ، مهر ۱۴۰۰

کلاه آفتادی «کلاه آفتابی»: به کلاه آفتابی میگی کلاه آفتادی ، اونوقت دیروز تو ماشین بودیم گفتی : مامان! کلاه آفتادی ، اُفتاد 😀 کالا پشت بوم «بالا پشت بوم»: هرچی باهات صحبت میکنیم قانع نمیشی بالا ست و کالا نیست 😅 به من ریخته «به هم ریخته»: اینو تازه یاد گرفتی و در این موضوع هم قانع نمیشی که اشتباه می گی 😀 اینجا هم یک پمپ بنزین توی خمین هست که هر دفعه سر این تابلو قرمز توی عکس کلی به محمد هانی توضیح می دی که اینجا نوشته کارخونه ماکارونی 😂 و اوایل هم محمد ه...
9 مهر 1400

اولین کوهنوردی ⁦⛰️⁩ + ماجرای کالاسکه + دوربری

اولین کوهنوردیت که سه تایی با بابا رفتیم و چون ما چند بار رفته بودیم ولی تورو نبرده بودیم فقط تعریف ش را برات کرده بودیم ، خیلی ذوق کردی . البتخ این خاطره برای حدوداً سه هفته پیش هست ، یعنی قبل ماه رمضان. البته این کوهنوردی مقصدش قله کوه جلوی باغمون بود. قربون  نماز خوندنت 🥰 چند وقتیه ما که میرسم جولوی در دوچرخه سواری تو هم میای و البته میکس می‌خوام کالاسکه را هم بیارم 😆 اینم کلاژن با خلاقیت خودت ، البته خودت گفتی مثل ...
1 ارديبهشت 1400

حرف هایت ۱

اون روز که رفتیم خونه دایی و برق رفت به دایی گفتی : ما تو خونه مون برق هامون را روشن می کنیم ، بابام هی میگه بزارید برق ها روشن باشه 😂 فک کرده بودی برق دارن ولی خاموش کردن 😁 امروز صبح داشتی خیار می خوردی تهش ریش ریش داشت گفتی تهش که تلخه را دادی مامان گفتی : بیا مامان بادمجونش را بگیر 🤣 به زندایی گفتی : ما هر وقت تو خونمون حوصله مون سر می‌ره آبجیم میگه بازی کنم ولی من میرم موز میخورم 🤣🤣«در صورتی که اینطور نیست» ...
23 فروردين 1400

سر زدن کاربدیه ؟

امروز خاله محترم مامان زنگ زده بود مامان سکینه و حال و احوال میکرد وقتی صحبتشون تموم شد تو گفتی مامان سکینه بده من بده من ! و وقتی گوشی را گرفتی سلام کردی و پرسیدی خوبی و خاله محترم هم جواب داد و خاله محترم بهت گفت : آوینا ترو به خدا یه سر به ما بزن ! یه ذره تعجب کردی و بعد با خنده رو به ما گفتی : میگه سر بزن یمن😂 و بعد به خاله محترم گفتی : بابا جان ، سر زدن که کار خوبی نیست من به تو سر بزنم دردت می گیره 🤣🤣  ...
10 فروردين 1400

نسکافه پلو 🤣

امروز مامان پلو ماهی درست کرده بود و چون غذا سرد بود روی دیس برنج یک ذره دارچین هم ریخته بود که سردی مون نکنه و تو می گفتی مامان جونم میشه برام از نسکافه هاش زیاد بریزی ؟ 😂 بعدم که ازت پرسیدم دیروز چی خوردی گفتی نسکافه و برنج 🤣
28 اسفند 1399

خواهر لب تاب خواه 🤣

چند روزیه که به آوینا لب تاب خواه تبدیل شدی و همه چیز از جمله اسباب بازی ها و کتاب ها را به لب تاب تبدیل می کنی 🥴🤕😶 برای همینم با کمک هم با جای سی دی یک لب تاب اسباب بازی درست کردیم😎 . . . . . امروز صبح هم طبق قرارمون با بابا ابوالفضل نفری یک بازی دانلود کردیم و شما هم طبق معمول یک  بازی از مجموعه هیزل کوچولو دانلود کردی و من هم برنامه نی نی وبلاگ ...
22 اسفند 1399

زندگی ...

چند دقیقه پیش می گفتی : ای بابا چرا اینجوریه ، هی صبح میشه شب میشه می خوابیم  دوباره صبح میشه . . . ببین زندگی در کرونا چقدر خسته کننده شده که تو هم که دنیای بدون کرونا را  خوب ندیدی نالانی 😟
16 اسفند 1399