آوینا محمد ابراهیمآوینا محمد ابراهیم، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
آبجی ْ مهنا « خودم»آبجی ْ مهنا « خودم»، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
داداش محمد هانی ، داداشِ آویناداداش محمد هانی ، داداشِ آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
بابا ابوالفضلبابا ابوالفضل، تا این لحظه: 41 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
مامان طاهرهمامان طاهره، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
مامان سکینهمامان سکینه، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
مامان عصمتمامان عصمت، تا این لحظه: 66 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
بابا عبداللهبابا عبدالله، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩، تا این لحظه: 69 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙، تا این لحظه: 3 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

یه روزی یه آبجی ...

⭐🌈

خواهر هنرمند من که از هر انگشت ش «انگشت های پاش هم حساب کنید .» هنر می باره.

 این خواهر جون ما خیلی باهوشه !  از هر انگشت یک هنر می باره ⁦👇🏼⁩ هنر اول خانم خانما درست کردن جور چین و پازل و تفکیک کردن رنگ ها ست . امروز که داشتی  با هاشون بازی می کردی دیدم که خیلی سریع داری بازی جور چین که حتی داداش محمد هانی هم که ۷ ساله شه نمی تونه کامل درست کنه درست کردی !  . . . . . . خب آوینا خانم  اینم عکسی از خاله بازی امروزت با مامان عصمت. ...
21 بهمن 1399

صدت و میکا

بله فکر کنم از عنوان متنم فهمیده باشی که راجع به چی می خوام بنویسم ؛ یه دونه صدف داری با یه سنگ رودخانه ای قرمز که خیلی دوست شون داری و همیشه توی بازی هات  صدف «بهش میگی صدت» و سنگ قرمزت برای نیکا « که بهش میگی میکا » میزاری. و شروع می‌کنی و جای میکا حرف میزنی : نیکا_ صدت کاش زنده می‌شدی باهم بازی میکردیم . آوینا _ میکا گریه نکن بیا من باهات بازی کنم . البته توی همه ی عکس هات ادا در آوردی و این فقط قابل انتشار بود😅😁 ...
20 بهمن 1399

همچو شازده کوچولو 😅

شازده کوچولو : از کجا بفهمم وابسته شدم؟ روباه:تا وقتی باشه نمی فهمی ... 🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻 دو روزه که سرما خوردم و نمی تونم بقلت کنم و ببوسمت از دیروز چند بار خواستی بیای بقلم ولی بهت گفتم که نمیشه و لطفاً نیا تا مریض نشی ولی ناراحت شدی و تا شبش گریه کردی و غصه خوردی 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 مامان برات پیرهن دوخته بود و کلی خوشحال شده بودی کلی قربون صداقت رفتم و خواستم  بوست کنم که یادم افتاد سرما خوردم  و بوست نکردم ولی نمی دونی که چقدر ناراحت شدم و حسرت خوردم که نتونستم موقع خوشحالی هات و موقع نمکی شدنت بوست کنم اینم همون پیرهنت که گفتم⁦👆🏻⁩ ...
20 بهمن 1399