آوینا محمد ابراهیمآوینا محمد ابراهیم، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره
آبجی ْ مهنا « خودم»آبجی ْ مهنا « خودم»، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
داداش محمد هانی ، داداشِ آویناداداش محمد هانی ، داداشِ آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
بابا ابوالفضلبابا ابوالفضل، تا این لحظه: 41 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
مامان طاهرهمامان طاهره، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
مامان سکینهمامان سکینه، تا این لحظه: 62 سال و 3 روز سن داره
مامان عصمتمامان عصمت، تا این لحظه: 66 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
بابا عبداللهبابا عبدالله، تا این لحظه: 62 سال و 3 روز سن داره
بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩، تا این لحظه: 69 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙، تا این لحظه: 3 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

یه روزی یه آبجی ...

⭐🌈

⁦به نام خالق جهان رنگارنگ🌈

یکی بود یکی نبود ، یه دختر کوچولو بود که دلش یه دوست می خواست ، یه خواهر شایدم یه برادر 🤨

تا اینکه یه روز سرد زمستونی وقتی دخترکوچولو ۴ سالش بود خدا از آسمون براش یه داداش کوچولو خندون فرستاد و اسمش شد محمد هانی ،

داداش شاد و مسرورِ دختر کوچولو ☺️

وقتی چند سال گذشت دختر کوچولو به خدا گفت کاشکی من یه آبجی کوچولو هم داشتم ، همون موقع داداشِ دختر کوچولو هم گفت من یه آبجی بزرگ دارم کاشکی یه نی نی کوچولو هم تو خونه مون داشته باشیم 🤔

این شد که دومین دوست آبجی مهنا

 از آسمون اومد 🥳

​​​​​

جشن پایان سال پیش دبستانی آوینا

دو روز پیش توی پارک مادر جشن پایان سال داشتین ؛ با حضور مامانا و خواهر برادرا . البته اینجا آخرای جشنه برا همین میز مرتبط نیست 😁 لوح و گیفت و جایزه(دفتر فانتزی و تراش مخزن دار فانتزی) هدیه گرفتین . خانم رستار عزیز هم که پیش دبستان و مهد رو پیش ایشون بودی و شما و بقیه بچه ها خیلی دوستشون دارین . خودشون هم که خیلی صبورانه با بچه ها برخورد می کردن . پسرشون هم سرطان گرفتن که کیک جشن رو خودشون نذر داشتن و خیلی‌ هم کیک پر برکتی بود با اینکه به قیافه اش نمی خورد همه بچه ها و خانواده ها خوردن . خداروشکر جواب آزمایش پسرشون خوب بود. کلاس تون فکر کنم ۳۰/۲۰ نفر بود . دوست صمیمی ات هم ...
3 خرداد 1402

سفرنامه مشهد 🤲🏻

سلام 😁 سه شنبه ۱۲ شب بلیط قطار داشتیم ، ماشین رو گذاشتیم پارکینگ نزدیک راه آهن. قطارش ۶ تخته بود که نسبت ۶تخته ها خوب بود. حدود ۱۱ صبح رسیدیم، تحویل هتل ۱ بود که تا رفتیم هتل همون ۱ شد . ساک هامون رو گذاشتیم تو لابی و رفتیم ناهار. بعد تحویل اتاق تا ۴ استراحت کردیم و بعد رفتیم تا شب حرم. ​​​​​روزای بعدم معمولاً ما تو هتل می موندیم و مامان میرفت حرم و بابا کلاس های آموزشی که از طرف محل کارش بود. روز یکی مونده به آخرم محمد هانی و بابا رفتن موج های خروشان که قسمت نشد ما خانما بریم. برگشت هم که با قطار بود و خدارو شکر خوب بود . راه به راه هم برگشتیم اراک چون بعدش سفر اربعین در انتظارمون بود... ان...
15 شهريور 1401

سفرنامه ی چالوس 🌊

             به نام خدا روز ۲۰ ام ،صبح زود راه افتادیم به سمت چالوس... مامان عصمت هم با هامون اومد . سفر کوتاهی بود ولی خوش گذشت 😃 دو تا از سوئیت های مجتمع سما چالوس رو واگذار کردن به محل کار بابا ، برای همین نوبتی همه رفتن. سه شب هم موندیم. همه وعده ها رو همون جا پختیم و یه وعده هم رفتیم بیرون. تو راه رفت یکم راه رو دور کردیم و از جاده عباس آباد اومدیم که جنگل عباس آباد رو هم دیدیم بعدم رفتیم ساحل عباسی آباد. ساعت سه هم رسیدیم هچیرود و سوییت رو تحویل گرفتیم. یه رو هم رفتیم نمک آبرود سوار تله کابین و سورتمه شدیم . ​​​​​ ...
26 مرداد 1401

عید سیاه💔🖤

عیدمون تو چند جمله توصیف شد ،  گریه حلوا خرما فاتحه... بابا عبدالله دقیقا شب چهارشنبه سوری فوت شدن 💔 شبی که یه همچین اتفاقی به ذهنمون هم نمی رسید 🥀 . . . ‌. بعداً بهتر توضیح می دم ، الان نمی خواهم برم تو فاز غم . می خوام براتون بگم که امسال تو مدرسه چقدر بهم خوش گذشت، دوست های جدید پیدا کردم و خیلی خوش گذشت. با سحر و ریحانه و فاطمه کلی صمیمی تر شدیم و خوش گذروندیم. تابستون هم با هم می خوایم بریم کلاس قرآن 😍 هم برا آخرتمون خوبه هم کلی امتیاز دنیوی داره(😂) . آوینا هم تابستون مهدکودک رو ادامه میده ، یه بارم با ...
25 خرداد 1401

سینما + پیشرفت کانال

این هفته رفتیم تهران و مامان عصمت که چند وقت پیش مون بود رو رسوندیم. این چند وقته عمه صفیه اینا چند بار اومدن خونه مون که به خیلی خوش گذشت ولی خب برای بزرگتر ها پر از استرس بود چون عمه صفیه خورده بود زمین و به راحتی نمی تونست راه بره . خلاصه که بعد کلی عکس و دکتر رفتن مشخص شد که یه شکستگی کوچولو داره و یه پارگی که فقط با استراحت خوب میشه ، ایشالا که زودتر خوب بشن. وقتی رفتیم تهران طبق وعده ای که بابا داده بود تصمیم گرفتیم بریم سینما ، محمد هانی که شهر گربه ها رو انتخاب کرد (البته نمی شه گفت انتخاب چون هیچ فیلم کودک دیگه ای اکران نشده بود 🤭)و من هم همینطور که می رفتم تو سایت سینما تیکت گفتم فیلم خوب که امسال زیاده ، یا مرد باز...
17 بهمن 1400

تولد+روزمرگی

اول اینکه آوینا چند وقتی میره مهد کودک و مهد کودک جدیدش نزدیک خونمونه ، محمدهانی هم با مامان می‌ره کلاس خطاطی❤️ تولد محمد هانی هم ۲۳ بود که با تأخیر ۳۰ام گرفتیم ، تولد خوبی بود . هدایا : از طرف آوینا ، دستکش من، مکعب بازی مامان عصمت، لباس فوتبال دایی و زندایی، ست رکابی و شرتک مامان سکینه و بابایی، پول خاله و عمو مقداد، پول مامان و بابا، پول که پول هات رو جمع کردی و یه کوادکوپتر (پهپاد) گرفتی. فردای تولد هم مهمونی بود خونه مامان سکینه ، که زندایی عباس (زندایی عصمت) اینا اومدن با بچه هاش(خاله مریم و عمو مهدی هم اومدن)، خلاصه که خوشگذشت ، بعد مهمونی هم رفتیم خونه عمو سعید که ف...
3 بهمن 1400

مهمونی های یهویی🤩 پنجشنبه جمعه ای شلوغ 😍

خوب شنبه امتحان مطالعات دارم که از دوازده درس خیلی سخت هست و حسابی استرس دارم و نیم ساعت دیگه با ثنا میریم  مدرسه ، که خودش ماجرای جدا داره... صبح قبل امتحان 👆🏻 شب قبل خواب🤭😁👇🏻 ولی اینو بگم که قرار بود چهارشنبه برف بیاد پس ما قرار گذاشتیم پنجشنبه یه سر بریم خمین ، که هم به عمه صفیه یه سر بزنیم هم خرید کنیم (لبنیات و پروتئین ها مون رو از خمین می خریم). اما از اونجایی که صبح قبل امتحان من ۲۰ دقیقه  برف اومد و کلا نظر هوا شناسی عوض شد ما چهارشنبه عصر رفتیم. خلاصه که کلی خوش گذشت ، از سه رفتیم تا ۹:۳۰ ،۱۰ موندیم (درسته که سحر خیزیم ولی نه اینقدر زود 😆 این به خاطر این بود که ۴۵ دقیقه از خمین تا اراک راهه) ...
18 دی 1400

اسباب کشی 💺

راستش اولا که نی نی وبلاگی های بزرگتر می گفتند چون کار داریم و درس کم میایم نی نی وبلاگ ،باور نمیکردم ولی الان می بینم خیلی وقته نیومدم نی نی وبلاگ و اصلا متوجه این زمان نشدم... البته به غیر از امتحانات اسباب کشی هم در این امر بی تأثیر نبوده 😁 همین طور که تو یکی از پست های قبلی گفتم خونمون رو فروختیم و قرار بر این بود که یه خونه در اراک رهن کنیم .که چند وقت پیش قراردادش را بستیم و یه خونه نسبتاً از خونه قبلیمون بزرگتر تو اراک رهن کردیم. تو محله هپکو نواب، نزدیک مدرسه دوران ابتدایی من ، پنجشنبه صبح اساس اوردیم و اون خونه رو با تمام خاطراتش رها کردیم . و چقدر دل کندن سخت بود... خلاصه که چون من شنبه شب امتحان ریاضی...
13 دی 1400