آوینا محمد ابراهیمآوینا محمد ابراهیم، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
آبجی ْ مهنا « خودم»آبجی ْ مهنا « خودم»، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
داداش محمد هانی ، داداشِ آویناداداش محمد هانی ، داداشِ آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
بابا ابوالفضلبابا ابوالفضل، تا این لحظه: 41 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
مامان طاهرهمامان طاهره، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
مامان سکینهمامان سکینه، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه سن داره
مامان عصمتمامان عصمت، تا این لحظه: 66 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
بابا عبداللهبابا عبدالله، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه سن داره
بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩، تا این لحظه: 69 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙، تا این لحظه: 3 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

یه روزی یه آبجی ...

⭐🌈

جشن پایان سال پیش دبستانی آوینا

دو روز پیش توی پارک مادر جشن پایان سال داشتین ؛ با حضور مامانا و خواهر برادرا . البته اینجا آخرای جشنه برا همین میز مرتبط نیست 😁 لوح و گیفت و جایزه(دفتر فانتزی و تراش مخزن دار فانتزی) هدیه گرفتین . خانم رستار عزیز هم که پیش دبستان و مهد رو پیش ایشون بودی و شما و بقیه بچه ها خیلی دوستشون دارین . خودشون هم که خیلی صبورانه با بچه ها برخورد می کردن . پسرشون هم سرطان گرفتن که کیک جشن رو خودشون نذر داشتن و خیلی‌ هم کیک پر برکتی بود با اینکه به قیافه اش نمی خورد همه بچه ها و خانواده ها خوردن . خداروشکر جواب آزمایش پسرشون خوب بود. کلاس تون فکر کنم ۳۰/۲۰ نفر بود . دوست صمیمی ات هم ...
3 خرداد 1402

سفرنامه مشهد 🤲🏻

سلام 😁 سه شنبه ۱۲ شب بلیط قطار داشتیم ، ماشین رو گذاشتیم پارکینگ نزدیک راه آهن. قطارش ۶ تخته بود که نسبت ۶تخته ها خوب بود. حدود ۱۱ صبح رسیدیم، تحویل هتل ۱ بود که تا رفتیم هتل همون ۱ شد . ساک هامون رو گذاشتیم تو لابی و رفتیم ناهار. بعد تحویل اتاق تا ۴ استراحت کردیم و بعد رفتیم تا شب حرم. ​​​​​روزای بعدم معمولاً ما تو هتل می موندیم و مامان میرفت حرم و بابا کلاس های آموزشی که از طرف محل کارش بود. روز یکی مونده به آخرم محمد هانی و بابا رفتن موج های خروشان که قسمت نشد ما خانما بریم. برگشت هم که با قطار بود و خدارو شکر خوب بود . راه به راه هم برگشتیم اراک چون بعدش سفر اربعین در انتظارمون بود... ان...
15 شهريور 1401

اسباب کشی 💺

راستش اولا که نی نی وبلاگی های بزرگتر می گفتند چون کار داریم و درس کم میایم نی نی وبلاگ ،باور نمیکردم ولی الان می بینم خیلی وقته نیومدم نی نی وبلاگ و اصلا متوجه این زمان نشدم... البته به غیر از امتحانات اسباب کشی هم در این امر بی تأثیر نبوده 😁 همین طور که تو یکی از پست های قبلی گفتم خونمون رو فروختیم و قرار بر این بود که یه خونه در اراک رهن کنیم .که چند وقت پیش قراردادش را بستیم و یه خونه نسبتاً از خونه قبلیمون بزرگتر تو اراک رهن کردیم. تو محله هپکو نواب، نزدیک مدرسه دوران ابتدایی من ، پنجشنبه صبح اساس اوردیم و اون خونه رو با تمام خاطراتش رها کردیم . و چقدر دل کندن سخت بود... خلاصه که چون من شنبه شب امتحان ریاضی...
13 دی 1400

کاچی نذری در خمین 🥣+گردش کوچولو

خب دیروز مامان نذر کاچی «آش بی بی سه شنبه» داشت برای محمد هانی که یه کوچولو آروم تر بشه و اینقدر شیطونی نکنه 😉 ما هم تو خونه خمین «همون طور که قبلاً گفتم ، ما به خونه ی مادر بزرگ مادریم تو خمین می گیم خونه خمین» با حضور مامان عصمت و مامان سکینه و خاله صفیه کاچی رو پختیم و تو دُمبِره پخش کردیم 👌🏻 نتیجه 👇🏻 مراحل پخت 👇🏻 عصرش هم من و محمد هانی و دوتا مامان بزرگ ها رفتیم باغ های اطراف دمبره و یه چرخی زدیم 👇🏻 ...
24 مهر 1400

ندری ۲۸ صفر مامان عصمت + آزمایشات من داداشیم +بهشت زهرا و برگشتن از تهران

سلام به نی نی وبلاگی های عزیز و آبجی و داداش کوچولوم 😘 چند وقتی بود نبودم ولی الان با یه پست طولانی اومدم 🙂 خب نذری ۲۸ صفر که مثل پارسال سوت و کور بود به خاطر این کرونا لعنتی 🥺 خاله فاطمه و خاله منصوره بودن و خاله عاطفه و عمو مقداد ، مامان سکینه هم خمین بود . نذری رو بین همسایه ها پخش کردیم . ​​​​​ و اینکه من و محمد هانی قراره جمعه هایی که خونه هستیم کار های علمی کنیم که محمد هانی هم عاشق این کار هاست . چند هفته پیش هم با میکروسکوپ آزمایش کردیم . ​ و دیشب هم از تهران برگشتیم ، تو راه هم برای نهار وایسادیم. اینم عکس من و محمد هانی اونجا که وا...
16 مهر 1400

مهمونامون تیزهوشان

فرشته کوچولو من سلام 😘 الان که دارم می نویسم ۱۵ دقیقه هست که  مطلع شدم تیزهوشان قبول شدم «مدرسه فرزانگان اراک»💕 خیلی خوشحالم چون تا حدودی از قبولی تا امید  بودم . البته که برای قبولی هیچ فشاری از سمت مامان و بابا روم نبود و فقط به خاطر علاقه ام ، افتخار آفرینی و جَو مدرسه ای که دوم ، سوم و چهارم را توی اونجا گذروندم «مدرسه غیر انتفاعی امام هادی اراک»، چون اونجا فهمیدم توانایی در این زمینه دارم  و البته خیلی هم تلاش کردم و درس خواندم . خلاصه که بابا به من گفت که یک هدیه انتخاب کن برات بگیرم .  الان دارم فکر میکنم سرویس خوابم را عوض کنم «چون مال سیسمونی منه الآنم ...
14 مرداد 1400

سوراخ کردن گوش +روز پسر

چون که وقتی نوزاد بودی خیلی ریز بودی گوشات رو ترسیدیم سوراخ کنیم و وقتی بزرگتر شدی به خاطر کرونا بازم ترسیدیم و نرفتیم گوشات را سوراخ کنیم ولی دیگه چون دلت میخواست دیشب مامان و بابا بردنت و گوشت رو سوراخ کردن و چون گوشواره های من خراب بود و تو گوشواره نداشتی دو جفت گوشواره عین هم ،هم برامون خریدن. خیلی خوشحال بودی و مامان گفت وقتی که گوشت رو دکتر سوراخ کرد اصلاً گریه نکردی. و یک مناسبت دیگر هم که بود که دیشب روز پسر بود موقعی که شما رفتید گوشواره بخرید و گوشت رو سوراخ کنید من هم کیک شکلاتی ،توت فرنگی پختم و کادوهاتون رو کادو کردم. مامان و بابا به محمد هانی هلیکوپتر دستی دادند. ...
27 ارديبهشت 1400