آوینا محمد ابراهیمآوینا محمد ابراهیم، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
آبجی ْ مهنا « خودم»آبجی ْ مهنا « خودم»، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
داداش محمد هانی ، داداشِ آویناداداش محمد هانی ، داداشِ آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
بابا ابوالفضلبابا ابوالفضل، تا این لحظه: 41 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامان طاهرهمامان طاهره، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامان سکینهمامان سکینه، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
مامان عصمتمامان عصمت، تا این لحظه: 66 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
بابا عبداللهبابا عبدالله، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩، تا این لحظه: 69 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙، تا این لحظه: 3 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

یه روزی یه آبجی ...

⭐🌈

جشن رمضان «تولد قمری من و تو »

همون طور که گفته بودم مامان و بابا ۲۴ ماه رمضان برای ما سه تا کادو می خرن ،چونکه تولد شمسی من توی محرمه و نمیشه جشن تولد بزرگ گرفت ، تولد قمریم هم جشن می گیریم. ولی به خاطر اینکه داداش ناراحت نشه که برای دخترا دو تا تولد می گیرد ولی برای من نه ، می گیم جشن ماه رمضان . خب امسال جشن ماه رمضان مامان و بابا مجازی هدیه خریده بودند و خوب خرید مجازی هم سختی های خودش را داره . یک هم مامان درست کرد و با خامه خونگی تزیینش کرد ، که البته خامه عه هی از روی کیک می‌ریخت تو سینی 😱 لباس هم عوض نکردیم و با سبک زیر شلوار عکس هم گرفتیم .😅 کادو ...
20 ارديبهشت 1400

شب بدون تکنولوژی «البته به غیر از چراغ گوشی»

دیشب رفتیم خونه دایی 😚 ولی وقتی رفتیم برق ها قطع بود 🙁 دایی زنگ زد به اداره برق آخه برق کل خیابون نبئیان که خیابون مامان سکینه و دایی ایناست قطع بود 😣 تلفن گویا گفت یک ربع دیگه هوراااا🥳 ولی ۲۰ دقیقه گذشت و وصل نشد و دایی و زندایی حسابی هرس  خوردن آخه زندایی میخواست آب طالبی بگیره که با بستنی مخلوط کنه که با کاپ کیک هایی که درست کرده از ما پذیرایی کنه😋😒 خاله هم داشت کمک می کرد که لازنیا را درست کنم ولی برق که رفت همه اومدن نشستن 💁 ولی یه ذره که گذشت و دیدن ظاهراً به این زودی ها وصل نمیشه خاله و مامان و زندایی برای درست کردن خورش و برنج و لازنیا رفتن به آشپز خونه و من و آبجی هلیا هم...
22 فروردين 1400

پستی که باید 3.4 هفته پیش میگذاشتم😢

اصلا یادم رفته بود این اتفاق 3؛4 هفته پیش را بگذارم ، پس الان می زارم. ​​​​​​چند وقت پیش قرار بود بریم تهران و تصمیم گرفتیم فرش ها را برای عید بدیم قالی شویی تا موقع اومدنمون تحویلش بگیریم . زنگ زدیم قالی شویی گل ابریشم که چند سال پیش هم داده بودیم و راضی هم بودیم و قرار شد صبح روزی که عصرش قرار بود عصرش بریم تهران بیان و فرش ها را ببرن ولی وقتی تا ظهر صبر کردیم ونیومدن و بهشون تلفن زدیم راننده خاوره گفت که اصلا منشی به من یه همچین آدرسی نداده و از اینجور حرفا 😞 پس رفتیم تهران و وقتی اومدیم فرش ها را دادیم ولی به جای اینکه طبق حرف شون 6 روزه بدن ، مثل خاور فرستادنشون بد قولی کردن و 10 روزه فرستادن 😯 من و ...
20 اسفند 1399

آوینا ، محمد هانی ، مهگل ، کوچولو های بازیگوش

چند روز پیش رفته بودیم خمین تا به عمه صفیه مامانم «که خاله ی بابام هم هست» سربزنیم . اونجا که رسیدیم مهگل «نوه عمه ، خاله صفیه» هم اونجا بود وتوخیلی خوشحال شدی . خلاصه از قضا اون شب تولد مامان مهگل بود و تو و داداش هانی خوشحال تر هم شدید و با مهگل خیلی بازی کردید و با  باد کنک کلی توی سر و کله هم زدید . بعد از خوردن کیک و باد کنک بازی با مهگل خاله بازی کردید  تو بازی تون دمپایی روفرشی های خاله محدثه ی مهگل را بر می‌داشتید وا پاتون می کردید و پشت مبل ها قایم می شدید. ​​​​​ ...
20 بهمن 1399