آوینا محمد ابراهیمآوینا محمد ابراهیم، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
آبجی ْ مهنا « خودم»آبجی ْ مهنا « خودم»، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
داداش محمد هانی ، داداشِ آویناداداش محمد هانی ، داداشِ آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
بابا ابوالفضلبابا ابوالفضل، تا این لحظه: 41 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
مامان طاهرهمامان طاهره، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
مامان سکینهمامان سکینه، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
مامان عصمتمامان عصمت، تا این لحظه: 66 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
بابا عبداللهبابا عبدالله، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩، تا این لحظه: 69 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙، تا این لحظه: 3 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

یه روزی یه آبجی ...

⭐🌈

عروسک کم غذا 😀😃😄😁😄

شما یک عروسک بیبی برن به اسم سوگل«تو بهش میگی سونگل»داری ، که هر جمعه به کمک من بهش غذا میدی و حمومش می‌کنی ! امروز نشستم براش حوله دوختم‌. . . . بعدش نشستی تا براش فرنی «غذای عروسک» درست کنی،البته با کمک من 😉😉. . . و با کلی زحمت دهنش گذاشتی . . . بعدش گفتی خوابش میاد و براش شیر خشک درست کردی تا بخوره و خوابش ببره 🤱 . . . و مثل همیشه با هم دیگه حمومش کردیم. . . . و با آرامش فراوان و طی عملیات پیچیده لباس هایش را تنش کردی 🤒و گذاشتی توی نأنوش تا بخوابه. ...
25 بهمن 1399

همچو شازده کوچولو 😅

شازده کوچولو : از کجا بفهمم وابسته شدم؟ روباه:تا وقتی باشه نمی فهمی ... 🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻 دو روزه که سرما خوردم و نمی تونم بقلت کنم و ببوسمت از دیروز چند بار خواستی بیای بقلم ولی بهت گفتم که نمیشه و لطفاً نیا تا مریض نشی ولی ناراحت شدی و تا شبش گریه کردی و غصه خوردی 🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽🔼🔽 مامان برات پیرهن دوخته بود و کلی خوشحال شده بودی کلی قربون صداقت رفتم و خواستم  بوست کنم که یادم افتاد سرما خوردم  و بوست نکردم ولی نمی دونی که چقدر ناراحت شدم و حسرت خوردم که نتونستم موقع خوشحالی هات و موقع نمکی شدنت بوست کنم اینم همون پیرهنت که گفتم⁦👆🏻⁩ ...
20 بهمن 1399

چطور شد که خواهر زیبای من به دنیا اومد ؟

نمی دونم چطور بدنیا اومدی و محبت بین ما را آغاز شد باورم نمیشه سه سال و شش ماه پیش بود... یهو مامان حالش بد شد و وقتی به بیمارستان بردیمش فهمیدم که چند وقته مامان و بابا فهمیدن و اون روز من هم فهمیدم. نمی دونم اون موقع تا چقدر تو کامل بودی و چند ماهه بودی ! ولی حس عجیبی داشت. اون موقع مستأجر بودیم و یک داداش کوچولو هم داشتم، تا حالا بهش فکر نکرده بودم که میتونم یک آبجی هم داشته باشم. و اون روز نمی دونستم بخندم یا گریه کنم، حتماً خودتم خوب میدونی که من  آدم استرسی هستم و خوب اون موقع هم که از همیشه استرس بیشتری داشتم . یک خواهر با فاصله سنی حدوداً ۸ سال خلاصه گذشت و تا بدنیا بیای از دست شیطونی های من داداشی&...
20 بهمن 1399