آوینا محمد ابراهیمآوینا محمد ابراهیم، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
آبجی ْ مهنا « خودم»آبجی ْ مهنا « خودم»، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
داداش محمد هانی ، داداشِ آویناداداش محمد هانی ، داداشِ آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
بابا ابوالفضلبابا ابوالفضل، تا این لحظه: 41 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامان طاهرهمامان طاهره، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
مامان سکینهمامان سکینه، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
مامان عصمتمامان عصمت، تا این لحظه: 66 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
بابا عبداللهبابا عبدالله، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩، تا این لحظه: 69 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙، تا این لحظه: 3 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

یه روزی یه آبجی ...

⭐🌈

دیدار با زینب جون «خادمی» بعد از یک سال

چند وقت بود دلمون برای عمو حمید اینا تنگ شده بود چون فقط قبل کرونا که برای دیدنی قدم نو رسیدشون رفته بودیم بود و یک سال بود که هم رو ندیده بودیم ⁦☹️ خلاصه که مامان و بابا تصمیم گرفتن برای سه شنبه «امروز جمعه ست » دعوتشون کنن باغ برای افطار که توی فضای باز هم باشه. و حوالی ساعت ۶ رسیدن باغ ، خیلی خوش گذشت و ماشالله پسر کوچولوشون حسین هم خیلی بزرگ شده بود . این هم عکس سه تایی تو و داداش جون و زینب جون که می رفتید تو ماشین بازی می کردید 🥴 اینم عکس حسین جون افطار هم حلیم مامان پز و بامیه مامان پز و نون و پنیر و چایی و شرب...
9 ارديبهشت 1400

خونه خاله کدوم وره ؟

دیشب خونه خاله دعوت بودیم و مامان عصمت هم از دیشبِ پریشب که رفتیم خونه دایی پیشمون خونه مامان سکینه مونده بود . پریشب هم زندایی عباس با عمو عطا «مسعود»و خاله مهدیه برای ناهار و شام اومدن خونه مامان سکینه . خلاصه که چون همیشه کلاس محمد هانی نیم ساعت کمتر بود یعنی  ۳ تا ۴:۳۰  ولی ایندفعه به خاطر درس قرآن تا ۵ بود ما ساعت ۳ رفتیم خونه خاله که کلاس محمدهانی اونجا برگزار بشه . عکس تو و مامان و داداش تو راه خونه خاله ⁦👇🏼⁩ شما سه تا به خاطر اینکه به موقع به خونه خاله برسید که کلاس محمد هانی برگزار بشه زودتر رفتید و منم پیش مامانی ها موندم چون پاهاشون درد می کرد و نمی تونستن تند . ...
24 فروردين 1400

شب بدون تکنولوژی «البته به غیر از چراغ گوشی»

دیشب رفتیم خونه دایی 😚 ولی وقتی رفتیم برق ها قطع بود 🙁 دایی زنگ زد به اداره برق آخه برق کل خیابون نبئیان که خیابون مامان سکینه و دایی ایناست قطع بود 😣 تلفن گویا گفت یک ربع دیگه هوراااا🥳 ولی ۲۰ دقیقه گذشت و وصل نشد و دایی و زندایی حسابی هرس  خوردن آخه زندایی میخواست آب طالبی بگیره که با بستنی مخلوط کنه که با کاپ کیک هایی که درست کرده از ما پذیرایی کنه😋😒 خاله هم داشت کمک می کرد که لازنیا را درست کنم ولی برق که رفت همه اومدن نشستن 💁 ولی یه ذره که گذشت و دیدن ظاهراً به این زودی ها وصل نمیشه خاله و مامان و زندایی برای درست کردن خورش و برنج و لازنیا رفتن به آشپز خونه و من و آبجی هلیا هم...
22 فروردين 1400