این هفته مهمونی بارون شدیم 😍😅
میکشه همینطور که تو پست قبل گفتم چند روز پیش بعد چند وقت رفتیم مهمونی و چون دیگه به جز شهر ما همه شهر ها آبی شدن دیگه مهمونی ها شروع شد 🥳
دیشب به صورت غافلگیرانه خاله زینت اینا اومدن خونه مون به همراه خاله فاطمه که در واقع به واسطه خاله فاطمه اومدن چون اومده بودن بزارنش
خوابگاه دانشگاه .(برای خواننده های عزیز بگم که خاله زینت دخترخاله مادرمه که توی یه شهرک متصل به شهرمون زندگی می کنه و خاله فاطمه هم خواهر کوچیکه خاله زینته ، که برای این مقطع دانشگاهش اومده شهر ما )
خلاصه که خیلی ذوق زده خونه رو مرتب کردیم و تازه پنج دقیقه بود که از باغ برگشته بودیم 😁
خیلی هم عالی بود با محمد هانی و حسنا اسم فامیل بازی کردم و سرشون رو گرم کردم ، علی و آوینا هم خداروشکر دعوا نکردن و حسابی با هم دوست شدن 😉
.
.
.
.
راجع به باغ هم بگم که دیگه همه گوجه ها خشک شدن و دیگه هیچ محصولی نداریم ، بابا هم داره دیوار باغ رو میکشه.