آوینا محمد ابراهیمآوینا محمد ابراهیم، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
آبجی ْ مهنا « خودم»آبجی ْ مهنا « خودم»، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
داداش محمد هانی ، داداشِ آویناداداش محمد هانی ، داداشِ آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
بابا ابوالفضلبابا ابوالفضل، تا این لحظه: 41 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
مامان طاهرهمامان طاهره، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
مامان سکینهمامان سکینه، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
مامان عصمتمامان عصمت، تا این لحظه: 66 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
بابا عبداللهبابا عبدالله، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩، تا این لحظه: 69 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙، تا این لحظه: 3 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

یه روزی یه آبجی ...

⭐🌈

مهمونی های یهویی🤩 پنجشنبه جمعه ای شلوغ 😍

خوب شنبه امتحان مطالعات دارم که از دوازده درس خیلی سخت هست و حسابی استرس دارم و نیم ساعت دیگه با ثنا میریم  مدرسه ، که خودش ماجرای جدا داره... صبح قبل امتحان 👆🏻 شب قبل خواب🤭😁👇🏻 ولی اینو بگم که قرار بود چهارشنبه برف بیاد پس ما قرار گذاشتیم پنجشنبه یه سر بریم خمین ، که هم به عمه صفیه یه سر بزنیم هم خرید کنیم (لبنیات و پروتئین ها مون رو از خمین می خریم). اما از اونجایی که صبح قبل امتحان من ۲۰ دقیقه  برف اومد و کلا نظر هوا شناسی عوض شد ما چهارشنبه عصر رفتیم. خلاصه که کلی خوش گذشت ، از سه رفتیم تا ۹:۳۰ ،۱۰ موندیم (درسته که سحر خیزیم ولی نه اینقدر زود 😆 این به خاطر این بود که ۴۵ دقیقه از خمین تا اراک راهه) ...
18 دی 1400

اسباب کشی 💺

راستش اولا که نی نی وبلاگی های بزرگتر می گفتند چون کار داریم و درس کم میایم نی نی وبلاگ ،باور نمیکردم ولی الان می بینم خیلی وقته نیومدم نی نی وبلاگ و اصلا متوجه این زمان نشدم... البته به غیر از امتحانات اسباب کشی هم در این امر بی تأثیر نبوده 😁 همین طور که تو یکی از پست های قبلی گفتم خونمون رو فروختیم و قرار بر این بود که یه خونه در اراک رهن کنیم .که چند وقت پیش قراردادش را بستیم و یه خونه نسبتاً از خونه قبلیمون بزرگتر تو اراک رهن کردیم. تو محله هپکو نواب، نزدیک مدرسه دوران ابتدایی من ، پنجشنبه صبح اساس اوردیم و اون خونه رو با تمام خاطراتش رها کردیم . و چقدر دل کندن سخت بود... خلاصه که چون من شنبه شب امتحان ریاضی...
13 دی 1400

این هفته مهمونی بارون شدیم 😍😅

میکشه همینطور که تو پست قبل گفتم چند روز پیش بعد چند وقت رفتیم مهمونی و چون دیگه به جز شهر ما همه شهر ها آبی شدن دیگه مهمونی ها شروع شد 🥳 دیشب به صورت غافلگیرانه خاله زینت اینا اومدن خونه مون به همراه خاله فاطمه که در واقع به واسطه خاله فاطمه اومدن چون اومده بودن بزارنش  خوابگاه دانشگاه .(برای خواننده های عزیز بگم که خاله زینت دخترخاله مادرمه که توی یه شهرک متصل به شهرمون زندگی می کنه و خاله فاطمه هم خواهر کوچیکه خاله زینته ، که برای این مقطع دانشگاهش اومده شهر ما ) خلاصه که خیلی ذوق زده خونه رو مرتب کردیم و تازه پنج دقیقه بود که از باغ برگشته بودیم 😁 خیلی هم عالی بود ...
20 آذر 1400

یه روز پر کار (مهمونی)

دیروز من ساعت هفت رفتم مدرسه ، تا ۱۲:۳۰ هم مدرسه بودم البته باید تا ۱:۲۰ می موندیم که کلاس عربی کنسل شد🙃 یه سری از هم کلاسی هام رو تازه دیدم و شناختم 😀 از پایین سمت راست: ستایش منصوری ، مهشاد ابراهیمی ، ریحانه عسگری ،سحر جعفری. بالا از راست:مهدیس جودکی ، صورتش واضح نیست 😁 ، مهرانه مرادی. بالا از راست : سیده حسنا حسینی ، یکتا غلامی. پایین از راست: خودم ، ثنا احمدی ، ضحا بهزادی ، رومینا رضایی. از راست : فاطمه دولت آبادی ، معصومه گنجی ، بهاره غیاثی آرا ، پارمیدا کریمی. . . . . . . . محمد هانی هم دو سه ساعت مد...
15 آذر 1400

اندر احوالات این روزها

خب اینکه همینطور که گفتم خونه مون رو فروختیم و می خوایم یه خونه اجاره کنیم. الآنم دیگه مامان و بابا دارن تصمیم ها رو قطعی می کنن . منم یکشنبه امتحان حضوری دارم و نوبتمه که بمونم مدرسه، با همکلاسی هام که خونشون رو به رو مونه میریم ، اینم لیست معلما و کلاسامون که اول مهر یادم رفت بزارم  برف خوشگل امروز❄️ ...
11 آذر 1400