آوینا محمد ابراهیمآوینا محمد ابراهیم، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
آبجی ْ مهنا « خودم»آبجی ْ مهنا « خودم»، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
داداش محمد هانی ، داداشِ آویناداداش محمد هانی ، داداشِ آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
بابا ابوالفضلبابا ابوالفضل، تا این لحظه: 41 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
مامان طاهرهمامان طاهره، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
مامان سکینهمامان سکینه، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
مامان عصمتمامان عصمت، تا این لحظه: 66 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
بابا عبداللهبابا عبدالله، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩، تا این لحظه: 69 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙، تا این لحظه: 3 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

یه روزی یه آبجی ...

⭐🌈

متوقف شدن نی نی وبلاگ + تولد مامانی +عروسک های جدیدت +...

سلامی دوباره 👋 ببخشید آبجی جونم من که دیر به دیر میومدم حالا هم چند روزی بود که داشتن نی نی وبلاگ را بروز می کردن نتونستم برات بنویسم . خیلی اتفاقی نیافتاده مامان سکینه هم چند روز پیش یه کرونا خفیف گرفت و نوبت دوز دوم واکسنش به تاخیر افتاد . شما هم نگم برات که جدیداً حسابی شیطون شدی و اذیت می کنی ‌‌ .  باغ حسین آبادمون هم بالاخره محصول داد البته انگور ها مخصوصا قرمز ها رو گنجشک ها خوردن 😞 ۵ شهریور هم تولد مامان عصمت بود که با کلیپ و ویس مجازی بهشون تبریک گفتیم ، البته الان تهرانیم پیششون . و پول تو جیبی هامون را جمع کردیم شما دو تا عروسک روسی خریدی که ...
7 شهريور 1400

همسایه ها

حدود ۵۰ روز پیش همسایه طبقه پایین مون شهید شدن 😞 من با دخترشون دوست بودم وقتی برف میومد میرفتیم فضای سبز جلوی خونه برف بازی می کردیم 🧡 امروز هم به مناسبت پیشواز محرم یک هیئت دسته ای از مسجد محله اومدن تو پارکینگ مون . بابا و محمد هانی هم رفتن بهتون نظری که پخش کرده بودن از این جاکلیدی ها هم بهتون داده بودن که عکس شهید روش بود و من و داداش زدیم به کلید اتاق هامون . اینم آدرس خبر شهادت شون که توی خبرگزاری های اینترنتی زده بودن . https://www.farsnews.ir/news/14000317000183/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%B3%D8%B9%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AC%DB%8C%D8%AF%DB%8C-%...
17 مرداد 1400

مهمونامون تیزهوشان

فرشته کوچولو من سلام 😘 الان که دارم می نویسم ۱۵ دقیقه هست که  مطلع شدم تیزهوشان قبول شدم «مدرسه فرزانگان اراک»💕 خیلی خوشحالم چون تا حدودی از قبولی تا امید  بودم . البته که برای قبولی هیچ فشاری از سمت مامان و بابا روم نبود و فقط به خاطر علاقه ام ، افتخار آفرینی و جَو مدرسه ای که دوم ، سوم و چهارم را توی اونجا گذروندم «مدرسه غیر انتفاعی امام هادی اراک»، چون اونجا فهمیدم توانایی در این زمینه دارم  و البته خیلی هم تلاش کردم و درس خواندم . خلاصه که بابا به من گفت که یک هدیه انتخاب کن برات بگیرم .  الان دارم فکر میکنم سرویس خوابم را عوض کنم «چون مال سیسمونی منه الآنم ...
14 مرداد 1400

سفر به تهران + کرونا مامانی

خب نمی دونم از کجا شروع کنم 😅 اول این را بگم که الان که این خاطره را می نویسم چند روزی هست که برگشتیم اراک و به خاطر امتحان زبانم سرم شلوغ بود نتوانستم تا الان برات بنویسم . صبح هم ساعت ۹:۱۵ رفتم آزمونم را دادم 💕 ۱_تو راه سه شنبه ، ۲۲ تیر به سمت تهران راه افتادیم ،ساعت ۸ شب 🌃 یه ذره بعد از عوارضی قم مهر و ماه وایسادیم برای  نماز. «چون نماز مون تا تهران قضا میشد از روی مجبوری وایسادیم و گرنه به خاطر کرونا رعایت می کنیم.» اونجا تو از پله برقی ها می دویدی آخه به خاطر کرونا تا حالا پله برقی هم ندیده بودی 🥴😁 ↙️⬅️↖️⬆️↙️⬅️↖️⬆️↙️ ۲_ بازی هامون با دوست هاتون «...
1 مرداد 1400

مهمونامون «عمو مصطفی اینا»

پنجشنبه شب مهمون داشتیم تا جمعه عصر 🤭 مهمونامون عمو مصطفی اینا بودن یعنی عمو مصطفی و خاله سحر با یاسین و محمد طاها. «برای خواننده های وبلاگ بگم ،که عمو مصطفی پسر  عمه مادرمه  ،   پسر خاله پدرم » شب ساعت ۸ اومدن البته راه به راه  از تهران نیامده بودن قبلش رفته بودن آشناخور باغ عمو فتح الله . خلاصه که شب هم ما هم اونا خسته بودیم و فقط تبلت بازی اینجور کار ها کردیم یه عالمه هم من و داداش و یاسین برج هیجان بازی کردیم 🥴 نمی دونم چرا خسته نمی شدیم 😀 خلاصه که تا موقع شام بازی کردیم و بعد شام هم دودکش ۲ دیدیم . البته اینم بگم تو، وقتی ما برج هیجان بازی می کردیم حسابی با محمد طاها بازی ...
13 تير 1400

یک متن ادبی به مناسبت چهار و نیم اُمین سالروز شروع وبلاگت 😘

خب چهار و نیم اُمین سالروز نوشتن وبلاگت 😘 با ۱۰۰ دنبال کننده عزیزم که با نظرات قشنگشون بهم اعتماد به نفس میدن و ازشون ممنونم 😘 اینم یک شعر که خودم سرودم  به مناسبت این روز 💛 . . . . . . . . . . . .                  « آرام جانم ❤️ » ​​​​​​وقتی در چشمانت  نگاه میکنم ، دلم پر می کشد  برای بوسه ای💋 و از خودم میپرسم؟ اگر تو نباشی  حتی ثانیه ای🕰️ من چه کار میتوانم بکنم؟ ​​​​​​​و وقتی می زنی ...
4 تير 1400

تولد چهار سالگیت با تم ینیکورن 🦄

تولد چهار سالگیت مبارک. خب اول با شعری که برات گفتم شروع میکنم👇🏻 خداوند می خواست به دختری محبت هدیه کند 💗 محبتی که زندگی اش را پر عشق تر کند 💟 اما این محبت چه  باشد ، که او را راضی و خوشحال کند🌞 خداوند به او محبتی هدیه کرد 🎁 او هیچ وقت فراموش نکرده و نخواهد کرد 💋 او وقتی هدیه را دید محبت خدا را درک کرد 🙏🏻 او آنقدر آن روز از آن هدیه شاد شد تصمیم گرفت همیشه سالروز این اتفاق را یاد کند🤲🏻 و آن هدیه محبتی بود که می‌توانست در هر ناراحتی  و سختی  او  را  خوشحال   کند 🥺😀 آن محبت کسی نب...
29 خرداد 1400

چند عکس + روز دختر + روزمرگی های دوتایمون + کلاس زبان

خب اول اینه بگم که امسال روز دختر کیک و اینجور چیزا نگرفتیم🤭 تو هم که کادوت را به خاطر گلو گیری از حسادت روز پسر گرفتی ، منم یه کلاس هدیه گرفتم 😁 منظورم از کلاس اینکه علاوه بر کلاس زبان و اینجور چیزا یه کلاس به انتخاب خودم برم 😉 خب حالا چند تا از عکس هات👇🏻👇🏼👇🏽👇🏾👇🏿 اینم چند تا از روزمرگی هامون با هم ، اولی کاردستی به درخواست تو و دومی مهدکودک بازی به درخواست من . و آخری هم لاک زدن برای عروسک ها به اصرار شما 😭 خب کلاس زبان هم باز شد و من از f l 14  جهشی رفتم f l 17. 😉 داداشی هم بک...
23 خرداد 1400