آوینا محمد ابراهیمآوینا محمد ابراهیم، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آبجی ْ مهنا « خودم»آبجی ْ مهنا « خودم»، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
داداش محمد هانی ، داداشِ آویناداداش محمد هانی ، داداشِ آوینا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
بابا ابوالفضلبابا ابوالفضل، تا این لحظه: 41 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
مامان طاهرهمامان طاهره، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
مامان سکینهمامان سکینه، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
مامان عصمتمامان عصمت، تا این لحظه: 66 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
بابا عبداللهبابا عبدالله، تا این لحظه: 62 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩بابا محمد رضا ⁦🤲🏻⁩روحش شاد ⁦🤲🏻⁩، تا این لحظه: 69 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙نوشتن خاطرات قشنگ با هم بودنمان 💚🧡❤️💙، تا این لحظه: 3 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

یه روزی یه آبجی ...

⭐🌈

شب بدون تکنولوژی «البته به غیر از چراغ گوشی»

دیشب رفتیم خونه دایی 😚 ولی وقتی رفتیم برق ها قطع بود 🙁 دایی زنگ زد به اداره برق آخه برق کل خیابون نبئیان که خیابون مامان سکینه و دایی ایناست قطع بود 😣 تلفن گویا گفت یک ربع دیگه هوراااا🥳 ولی ۲۰ دقیقه گذشت و وصل نشد و دایی و زندایی حسابی هرس  خوردن آخه زندایی میخواست آب طالبی بگیره که با بستنی مخلوط کنه که با کاپ کیک هایی که درست کرده از ما پذیرایی کنه😋😒 خاله هم داشت کمک می کرد که لازنیا را درست کنم ولی برق که رفت همه اومدن نشستن 💁 ولی یه ذره که گذشت و دیدن ظاهراً به این زودی ها وصل نمیشه خاله و مامان و زندایی برای درست کردن خورش و برنج و لازنیا رفتن به آشپز خونه و من و آبجی هلیا هم...
22 فروردين 1400

باورم نمیشه 😯

💗 ۳ سال و ۹ ماه و ۱۹ روز گذشت ! باورم نمیشه 😯 واقعاً ۳سال و ۹ ماه از خواهر دار شدنم گذشته 😊 خیلی زود گذشت 🙃 بزرگ تر شدنت مبارک 🌹 می دونم جمله ی جدیدیه ولی قشنگه💗 چند روز پیش که مامان خونه باربیِ منو که تو کارتن بالای کمد دیواری بود بهت داد و کلی ذوق کردی ولی نگو لگو پارک رو دیده بودی 😬«دو سالت بود من اینو خریدم ولی دیدم خیلی بچه گونست پس گذاشتمش برای بزرگی هات » و خلاصه که شر ریختی بدیدش 🙁 ما هم چون دو سالت بود چند قطعه اش را شکونده بودی می خواستیم بهت ندیدیم ولی از بس خوشگل آزمون خواستی دلمون نیومد😚🙂 ولی با کمال تعجب چند روزیه که حسابی باهاشون سرگرمی 😗 خدارا شکر⁦🤲🏻⁩ لا حول و لا قوه الا بالله العی العظ...
17 فروردين 1400

سر زدن کاربدیه ؟

امروز خاله محترم مامان زنگ زده بود مامان سکینه و حال و احوال میکرد وقتی صحبتشون تموم شد تو گفتی مامان سکینه بده من بده من ! و وقتی گوشی را گرفتی سلام کردی و پرسیدی خوبی و خاله محترم هم جواب داد و خاله محترم بهت گفت : آوینا ترو به خدا یه سر به ما بزن ! یه ذره تعجب کردی و بعد با خنده رو به ما گفتی : میگه سر بزن یمن😂 و بعد به خاله محترم گفتی : بابا جان ، سر زدن که کار خوبی نیست من به تو سر بزنم دردت می گیره 🤣🤣  ...
10 فروردين 1400

عید نوروز خود را چگونه گذرانید ؟😂

 عید امسال بیشتر باغ ما نبودیم و ۵_۶ روزی هم اومدیم خمین،توی خونه باباجون اینا که خمینه.  بابا عبدالله باغ ریحانشون را نصف کرده  و نصفش که خونه نداره رو کانکس گذاشتن تا بفروشن. برای همین رفتیم و کانکسشون را دیدیم ، خیلی قشنگ بود ولی گوشیم شارژ نداشت که از تو و اونجا عکس بندازم 🙄 خلاصه خلاصه که عید خوبی بود البته که هنوز تموم نشده دیروز اومدیم خمین . و شروع تعطیلات نوروز و شروع سال جدید در تهران خونه مامان عصمت بودیم و ظهر دوم به همراه مامان عصمت راهی اراک شدیم،حدوداً چهارم پنجم اومدیم خونه و فردای روزی که اومدیم دایی اینا اومدن خونه خمین (من و محمد هانی و هلیا به خونه مامان سکینه و بابا ع...
10 فروردين 1400

کاشت گل در باغچه خانوادگی مون

امروز با هم به باغ حسین آباد مون رفتیم و با همدیگه برای دور گل مون حصار درست کردیم .  آخه دیروز نفری یک چاله کنار فنس ها کندیم و  هر کدام یک گل انتخاب کردیم و تو چالمون کاشتیم و تو چون نمیتونستی چاله بکنی و بکاری، گلی که من کاشته بودم رو با هم شریک شدیم و با گِل و سنگ تزئینی با هم دیگه دور گل مون که گل میخک هست  تزیین کردیم. جدیداً یک لباس را که میپوشی به محض اینکه یک قطره آب بهش بریزه یا یک ذره غذا بهش بریزه ؛ زودی میری عوضش می کنی ، حتی اگر  فقط به بلوزت بریزه و کثیف شده باشه شلوارت رو هم عوض می کنی 😅   وهمیشه ماشین لباسشویی پر از لباس های توئه 😢 ...
3 فروردين 1400

عید نوروز ۱۴۰۰ و دیشب آن روز

دیشب دایی اینا ، مامان سکینه و بابا عبدالله ، عمه خاله فاطمه « عمه مادر ، خاله پدر » و شوهر عمه فاطمه « عمو سعید » برای شب قبل عید اومدن خونه مامان عصمت. من برای مهمونا دسر دانشجویی درست کردم و شام هم جوجه تو حیاط درست کردیم و بابا بعد از آماده شدن جوجه تو ذغال ها اسفند ریخت که بوش اومد تو خونه و خونه پر دود شد و سرا مون سر شام درد گرفت ، تو هم حسابی چرخیدی ولی چون دسر خورده بودی جوجه نخوردی . بعد از شام رفتیم بالا پشت بوم و چند تا از ترقه ها که از چهار شنبه سوری مونده بود زدیم 😅 یک بسته هفت ترقه و یک بمبک😬 و چون تو نمی تونستی از پله بیای بالا بقلت کردم و چون تازه غذا خورده بودم دلم درد گ...
30 اسفند 1399

نسکافه پلو 🤣

امروز مامان پلو ماهی درست کرده بود و چون غذا سرد بود روی دیس برنج یک ذره دارچین هم ریخته بود که سردی مون نکنه و تو می گفتی مامان جونم میشه برام از نسکافه هاش زیاد بریزی ؟ 😂 بعدم که ازت پرسیدم دیروز چی خوردی گفتی نسکافه و برنج 🤣
28 اسفند 1399